432 هرتز

۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «ازدواج» ثبت شده است

در پی پست خیلی قبل پیش که مربوط به ازدواج بود تصمیمم بر این بود که ازدواج سنتی کنم و پیرو این تصمیم خانواده ی گرامیم دختری رو انتخاب کردند و ما روانه ی خانه ی آن شدیم...متاسفانه من از ظاهر فرد مورد نظر خوشم نیومد و توی دلم در حال لعنت فرستادن به این طرز از آشنایی و دیدن بودم که گفتن دختر و پسر برن حرفاشوتو بزنن ، اما از اونجا که میدونستم من با حرف زدن ممکنه خر بشم :| گفتم نیازی نیست حرف بزنیم !

اینجا بود که فضای گرم جلسه رو به گند کشیدم و سنگینی نگاه همه رو حس میکردم :)))

یه ربع بعد پاشدیم اومدیم بیرون ، آخر شب به خونواده ام گفتم ازش خوشم نیومد اینجوری نمیشه همش بریم اینور و اونور دل دختر مردمو بشکنیم اونا هم گفتن ما فکر میکردیم خوشت میاد ازش هیچی خلاصه بحث بالا گرفت نتیجه این شد که پدر و مادرم ازدواج سنتی رو اینجوری رو دوست ندارن و حتی توجهی به شعار "توپ تانک باقالی! دختر فقط شمالی!" هم نمیکنند پس خودم هم باید مثل همه ی پسرا بگردم تا اگه از دختری خوشم اومد با حفظ شئونات اسلامی باهاش آشنا بشم و بعدش مراحل دیگه...

حالا از پس فردا باید توی حیاط دانشگاه! نشد توی خیابون ولی عصر ! نشد حتی توی پارک دانشجو !!!! (پناه بر خدا ) پیدا کنم !

این بود سرانجام ازدواج سنتی :|

432 هرتز
۲۷ آذر ۹۵ ، ۰۰:۵۶ ۱۴ نظر

چند وقت پیش روی کاناپه ولو شده بودم ، بابام در حال انگری بردز بازی کردن بود و مامان هم داره کانال خبر های فوری رو میخوند ، من هم شدیدا حوصلم سر رفته بود ! گفتم فیلم دانلود کنم ببینیم؟! اما هر دو تاشون توی گوشی هاشون غرق شده بودن و جوابی ندادن !منم که اعصابم خورد شده بود و بلند گفتم: بابا من زن میخوام !
مامان و بابا گوشی هاشونو رو هوا پرت کردن ، با سرعت شاتل فضایی چلنجر به سمتم حمله کردن و کنارم روی کاناپه نشستن..بابا گفت: چه خوب ! از اون خوبایی که یعنی چه غلطا :))) و خیلی خوش حال شدن...پرسیدن :خب کیو میخوای ؟! من که به اینجاش فکر نکرده بودم اینستا رو باز کردم، دیدم یه دختره به غایت زشت توی دانشگاه ، با پوششی که الآن عرفه و حتی ازون خانواده هاش هم  نمی پسندن! عکس جدید گذاشته منم به بابام گفتم اینه !

بابا گفت :وای اینکه هیولاست. منم گفتم: چیکار کنم به دلم نشست ...تازه از هم خوشمون میاد و خیلی تفاهم داریم ... مامان که دیدش گفت :نه پسرم این مناسب نیست ، چقدر دماغش گنده ست. منم گفتم: مامان تازه عملش کرده پف داره یکم بگذره خوب میشه ...
یهو بابام شروع کرد به گریه کردن... :( گفتم باباجون غلط کردم حالا هر چی میگفتم شوخی بود باورشون میشد مگه :/// خلاصه بخیر گذشت...
هفته ی پیش فهمیدم توی یکی از پروژه های تابستون حقمو خوردن، خیلی ناراحت بودم، عادت ندارم مشکلاتمو به کسی بگم... بابام دید ناراحتم اومد گفت هنوز به اون دختره فکر میکنی ؟! گفتم کدوم؟! گفت بهتر نیست واست زن بگیرم از فکرش بیرون میای؟! منم دیدم خیلی ناراحت و نگرانه از طرفی بگم نه فکر میکنه اون نکبتو میخوام...گفتم بابا هر کیو بگی همونو میگیرم :))) در این هنگام کل خانواده به سمتم اومدن تا یکی انتخاب کنن واسم:|

برای بابام قد و قیافه خیلی مهمه طوری که خواهرم گفت اون دختر همسایه که پزشکی تهران میخونه چطوره ؟! بابام گفت اگه بخوام از صد امتیاز بدم 50 نمره از قد کم داره و 50 نمره از قیافه میشه صفر! خودم یکیو واسه پسرم در نظر دارم :) ... حالا سرما خوردم صدام گرفته س بابام فکر میکنه ناراحتم هر روز زنگ میزنه میگه ناراحت نباش من به فکرت هستم بعد محرم بریم برای اون قضیه :))))
یه عادت بد ایرانی ها این هست که هر چی خودمون داشته باشیمو میگیم عالیه ! هیچ وقت نمیایم عیب هاشو بگیم و این یکم عجیبه مثلا طرف با سی شارپ برنامه نویسی میکنه امکان نداره از بپرسی سی شارپ چطوره ؟ نگه این بهترین زبون دنیاست یعنی خود بیل گیتس هم نمیگه اینو :)))....حالا اعتقاد که جای خودشو داره :))
همیشه اعتقاد داشتم آدم باید تو سن پایین ازدواج کنه ؛ اینجوری از فساد جامعه کم میشه اما واقعا میترسم اگه مشکلی پیش بیاد ممکنه به قهقرا برم ولی از طرفی میبینم امام حسین به خاطر دفاع از اعتقاداتش هر سختی رو تحمل کرده انرژی میگیرم.حالا که برای من تا حدودی شرایطش مهیاست باید پای اعتقادم وایسم اما به احتمال زیاد جلوی پیشرفتمو میگیره...
یه اعتقاد دیگه هم دارم کسی هیچ وقت مطلقا خوب یا مطلقا بد نیست..این ما هستیم که عقل داریم  و میتونیم تشخیص بدیم که چه حرفی درسته چه حرفی اشتباهه و میتونیم از ویژگی های خوب همه مردم استفاده کنیم....این آقا رو نمیشناسم خوبه یا بد ، ولی حرفای این سخنرانیشو کاملا قبول دارم...


432 هرتز
۱۳ مهر ۹۵ ، ۲۳:۳۵ ۲۳ نظر

چند وقت پیش از یه شرکت خصوصی پروژه گرفته بودیم ، انقدر کارفرماش سخت گیر بود که هر شب تا ساعت 10 نمیذاشت کسی از شرکت بیرون بره ، منم نتونستم تحمل کنم از خیرش گذشتم ، والا ، به نظرم هدف از تلاش ،ساختن زندگی راحت تره نه این که تلاش کردن ها اونقدر زیاد بشه طعم زندگیو فراموش کنیم.

آخرین شبی که اونجا بودم مارو تا ساعت یازده نگه داشتن و اون وقت شب کرکره های در ورودی مترو پایین کشیده میشه گفتن میرسونیمت گفتم خیلی ممنون احتیاج به هوای آزاد دارم پیاده میرم...یکم پیاده روی کردم خسته شدم خواستم تاکسی بگیرم وایسادم کنار خیابون یه ماشین اومد راننده همه جاش خالکوبی بود هی اصرار میکرد بیا سوار شو :| ترسیدم فرار کردم :) دوباره رفتم کنار خیابون ایندفعه راننده یه زن بود و  یه زن دیگه جلو نشسته بود گفتم خب این خطرش کمتره  با کلی صلوات سوار شدم...
تو راه این دوتا زن شروع کردن به حرف زدن و تعریف کردن داستان زندگیشون منم روحیه خاله زنکیم عالیه با شوق و اشتیاق به حرفاشون گوش میدادم ، خلاصه حرفاشون این بود هر دوتا شوهراشون مرده بود و خانواده هاشون هیچ حمایتی ازشون نمیکردن با اینکه موقعیت ازدواج داشتن اما به خاطر بچه هاشون ازدواج نکردن از نظر من کارشون واقعا ارزش منده و اونا واقعا مرد هستن چون اونا طبیعتا بیشتر از ما احساس تنهایی میکنن اما به خاطر ارزش هاشون دست به هرکاری نمیزنن  از خود گذشتگی میکنن، کاش یاد بگیریم مثل اونا  مرد باشیم ،مرد باشیم مثل مسئول قبلی آموزش دانشکده ما که بعد از مرگ زنش به خاطر دوتا دخترش، ازدواج نکرد...
 تنهایی من، در برابر تنهایی اونا چیزی به حساب نمیادو مسخره س که واژه ی تنهایی رو برای خودم به کار ببرم وقتی میشه برای بودن بعضی ها  کنارم  هر چند در فاصله ای دور ، خدا رو شکر  کرد...
امروز که بیشتر از قبل دلم گرفته بود شروع کردم به ساختن آهنگ به یاد همین بعضی ها ...
 
 
 
432 هرتز
۰۲ مهر ۹۵ ، ۲۳:۳۰ ۲۲ نظر

سال 55، صبح جمعه ، پیاده روی تا میدون ولی عصر ،سمفونی خش خش برگ های چنار ، شوق رفتن به سینما رادیو سیتی ، دیدن فیلم شام آخر به کارگردانی شهیارقنبری...
اما حیف ... شام آخر کاملا سوخته دقیقا مثل کودکی من...
داشتم پست های اینستاگرامم رو میدیدم که به عکس بچگیم رسیدم ، استرس گرفتم. احساس میکنم خیلی از کودکی خودم فاصله گرفتم وقتی بچه بودم، ساده بودم بین سادگی و ساده لوحی فاصله زیاده،مراقب نبودیم و نمیدونستیم که این سادگی به سادگی از دست میره و برای فرد ساده لوح زندگی توی این اجتماع سخت و نفس گیره...ای  کاش میشد هنوز هم بچگی کنیم...
چند روز پیش، دختر یکی از آشناها رو دیدم که دست تو دست یکی از همکلاسی هام قدم میزدند،همکلاسیم منو دید سلام کرد اما دختره سرشو نتونست بالا بیاره،امروز دوستم به من گفت:دختره ماجرا رو واسم تعریف کرد گفت که تو خانواده ش رو میشناسی، حالش خیلی بده  تو رو خدا به کسی چیزی نگی، گفت باباش بفهمه که... میکشتش ، من گفتم: به هیچ من ربطی نداره که.... اگه ارتباطتون عاشقانه س که به نظرم خیلی هم خوبه ، من به کسی چیزی نمیگم و اصلا دلم نمیخواد آبروی کسی بره،اون جای خواهرمه پس قول بده خودتون خانوادهاتونو در جریان بذارید...گفت :اما...

باید مثل بچگی به کفش آبی دختر همسایه عشق ورزید و او را مثل خواهر خود دانست چون سادگی او کودکی من بود....

432 هرتز
۲۷ شهریور ۹۵ ، ۲۲:۳۴ ۸ نظر

الآن عکس یه دستی رو دیدم که لاک فیروزه ای زده بود ، دلم خواست دختر باشم. برای منی که خیلی احساسیم پسر بودن سخته خیلی هم سخته. مثلا خیلی وقتا دلم میخواد یکی موهامو ناز کنه، بغلم کنه،اما حیف که تقدیر ما این بوده :)

دارم تصور میکنم اگه دختر بودم عاشق کی میشدم و با کی ازدواج میکردم ! گزینه های زیادی رو در نظر دارم تک تک بررسیشون میکنیم :)

خودم : راستش خودم که از خودم خیلی خوشم میاد ولی اگه از دختری خوشم نیاد اصلا نمیتونم تحملش کنم ! خیلی بستگی به احساسم داره !

عین جیم:فردی متدین هست البته کمی مرموز ، درکل عاشقش نمیتونم بشم ولی ازدواج باهاش میتونه خوشبختم کنه :)

میم نون: وای حرف میزنه فقط میخندی یعنی شاد ترین آدم رو زمین میشی ولی برای منی که به گذشته ی افراد اهمیت میدم و بدم میاد از سیستم روشن فکری ،فکر نکنم تفاهم داشته باشیم .

میم ب: خیلی عمیق هست اما جدیدا افسرده شده قبلا ها باهم کلی حرف میزدیم و برای شاد بودن هر کاری میکردیم.اما الآن نمیتونم ریسک کنم.

الف دال:خیلی مغروره ، خیلی تواناست، منظمه اما من زندگی اصولی و با برنامه رو اصلا دوست ندارم.

سین ه:از همه نظر خوبه ولی یه عیب داره که به هیچ وجه قابل تحمل نیست اونم خسیس بودنه مطمئنم کار به قتل میکشه.

...

...

...

الآن میبینم که اگه دختر بودم هم از کسی خوشم نمیومد و واقعا فرقی نمیکنه پسر باشم چه دختر در کل من آرامش ازدواج سنتی رو به هر هیجانی ترجیح میدم!

432 هرتز
۱۲ شهریور ۹۵ ، ۱۳:۵۳ ۳ نظر