432 هرتز

۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «اشتباه» ثبت شده است

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
432 هرتز
۰۸ مهر ۹۵ ، ۲۲:۳۱

چند وقت پیش از یه شرکت خصوصی پروژه گرفته بودیم ، انقدر کارفرماش سخت گیر بود که هر شب تا ساعت 10 نمیذاشت کسی از شرکت بیرون بره ، منم نتونستم تحمل کنم از خیرش گذشتم ، والا ، به نظرم هدف از تلاش ،ساختن زندگی راحت تره نه این که تلاش کردن ها اونقدر زیاد بشه طعم زندگیو فراموش کنیم.

آخرین شبی که اونجا بودم مارو تا ساعت یازده نگه داشتن و اون وقت شب کرکره های در ورودی مترو پایین کشیده میشه گفتن میرسونیمت گفتم خیلی ممنون احتیاج به هوای آزاد دارم پیاده میرم...یکم پیاده روی کردم خسته شدم خواستم تاکسی بگیرم وایسادم کنار خیابون یه ماشین اومد راننده همه جاش خالکوبی بود هی اصرار میکرد بیا سوار شو :| ترسیدم فرار کردم :) دوباره رفتم کنار خیابون ایندفعه راننده یه زن بود و  یه زن دیگه جلو نشسته بود گفتم خب این خطرش کمتره  با کلی صلوات سوار شدم...
تو راه این دوتا زن شروع کردن به حرف زدن و تعریف کردن داستان زندگیشون منم روحیه خاله زنکیم عالیه با شوق و اشتیاق به حرفاشون گوش میدادم ، خلاصه حرفاشون این بود هر دوتا شوهراشون مرده بود و خانواده هاشون هیچ حمایتی ازشون نمیکردن با اینکه موقعیت ازدواج داشتن اما به خاطر بچه هاشون ازدواج نکردن از نظر من کارشون واقعا ارزش منده و اونا واقعا مرد هستن چون اونا طبیعتا بیشتر از ما احساس تنهایی میکنن اما به خاطر ارزش هاشون دست به هرکاری نمیزنن  از خود گذشتگی میکنن، کاش یاد بگیریم مثل اونا  مرد باشیم ،مرد باشیم مثل مسئول قبلی آموزش دانشکده ما که بعد از مرگ زنش به خاطر دوتا دخترش، ازدواج نکرد...
 تنهایی من، در برابر تنهایی اونا چیزی به حساب نمیادو مسخره س که واژه ی تنهایی رو برای خودم به کار ببرم وقتی میشه برای بودن بعضی ها  کنارم  هر چند در فاصله ای دور ، خدا رو شکر  کرد...
امروز که بیشتر از قبل دلم گرفته بود شروع کردم به ساختن آهنگ به یاد همین بعضی ها ...
 
 
 
432 هرتز
۰۲ مهر ۹۵ ، ۲۳:۳۰ ۲۲ نظر

سال 55، صبح جمعه ، پیاده روی تا میدون ولی عصر ،سمفونی خش خش برگ های چنار ، شوق رفتن به سینما رادیو سیتی ، دیدن فیلم شام آخر به کارگردانی شهیارقنبری...
اما حیف ... شام آخر کاملا سوخته دقیقا مثل کودکی من...
داشتم پست های اینستاگرامم رو میدیدم که به عکس بچگیم رسیدم ، استرس گرفتم. احساس میکنم خیلی از کودکی خودم فاصله گرفتم وقتی بچه بودم، ساده بودم بین سادگی و ساده لوحی فاصله زیاده،مراقب نبودیم و نمیدونستیم که این سادگی به سادگی از دست میره و برای فرد ساده لوح زندگی توی این اجتماع سخت و نفس گیره...ای  کاش میشد هنوز هم بچگی کنیم...
چند روز پیش، دختر یکی از آشناها رو دیدم که دست تو دست یکی از همکلاسی هام قدم میزدند،همکلاسیم منو دید سلام کرد اما دختره سرشو نتونست بالا بیاره،امروز دوستم به من گفت:دختره ماجرا رو واسم تعریف کرد گفت که تو خانواده ش رو میشناسی، حالش خیلی بده  تو رو خدا به کسی چیزی نگی، گفت باباش بفهمه که... میکشتش ، من گفتم: به هیچ من ربطی نداره که.... اگه ارتباطتون عاشقانه س که به نظرم خیلی هم خوبه ، من به کسی چیزی نمیگم و اصلا دلم نمیخواد آبروی کسی بره،اون جای خواهرمه پس قول بده خودتون خانوادهاتونو در جریان بذارید...گفت :اما...

باید مثل بچگی به کفش آبی دختر همسایه عشق ورزید و او را مثل خواهر خود دانست چون سادگی او کودکی من بود....

432 هرتز
۲۷ شهریور ۹۵ ، ۲۲:۳۴ ۸ نظر

چند ماه پیش به دلیل حوادثی که واسم افتاد اصلا حال روحی خوبی نداشتم و دلم میخواست خودکشی کنم البته بیشتر به قصد انتقام از کسانی بود که حال بدم رو تشدید کردن....خب مرحله ی بعد از تصمیم گرفتن برای خودکشی انتخاب روش خودکشی بود.از اونجایی که من از بچگی طاقت درد و خون نداشتم و ندارم ، رفتم توی گوگل سرچ کردم : روش های کم درد خود کشی... به نتایج جالبی رسیدم...

اول اینکه احتمال داره خودکشی با موفقیت همراه نباشه پس باید درصد موفقیت روش انتخابی بالا باشه... مثلا میری خودتو از ارتفاع بندازی بعد زارپ میوفتی پایین، پخش میشی رو زمین ،انتظار داری همین لحظه ها جناب ملک الموت رو ببینی...از اونجایی که از بچگی یه جورایی لوک خوش شانس بودی میبینی قطع نخاع شدی ، حالا این زندگیت گل بود به سبزه نیز آراسته شد.

دوم اینکه باید ببینی زمان گذر از این دوزخ تا پا نهادن به دوزخ بعدی چقدر طول میکشه که به طور مستقیم به روش انتخابیت بستگی داره مثلا با شات گان بزنی توی قلبت که رکورد کمترین زمان رو داره حدود 84 ثانیه طول میکشه که به نظرم باز هم زیاده...هر چی این زمان بیشتر باشه احتمال پشیمون شدن بیشتر حالا دم مرگ حوصله ی پشیمونی ندارم اصلا.

سوم مهمترین مساله میزان درده ، من از بچگی علاقه داشتم برق منو بگیره بمیرم اما تحقیق کردم دردش ده برابر رفتن زیر قطاره ، اصلا جالب نیست...کلا مرگ بدون درد نمیشه. اما این ظلمه به خودم..

چهارم امکانات و قیمت تموم شده،مثلا انفجار خیلی روش خوبیه به همه پیشنهاد میکنم اما مگه مواد منفجره به راحتی پیدا میشه تازه به نسبت گرونه خدایا خودکشی با کلاس و بدون درد هم واسه مرفه های بی درده ...البته انفجار یعنی از هم پاشیدن تمام بدن یه وقت با کبریت بازی اشتباه نشه :|

پنجم، مرگ باید بدون ذلت باشه ، مثلا افتادن زیر مترو  گزینه ی خوبی بود اما فکر کردم خودمو بندازم زیر مترو ، حداقل 20 دقیقه طول میکشه جنازمو جمع کنن و مترو حرکت کنه و ملت توی این 20 دقیقه روح من که خوبه تمام خاندان و هفت نسل قبل و بعد  منو مورد عنایت قرار میدن.

به هر حال انتخاب بین بد و بد تر بود یه چند تا روش انتخاب کردم  گفتم من که نهایتش دو هفته ی دیگه به جمع جهنمیان ملحق میشم بذار این دو هفته رو واسه دل خودم زندگی کنم فکر خوبی بود اول رفتم یه گوشی ازینا که شبیه ماشین حساب مهندسی کیلویی دکمه دارن خریدم از چند سال پیش عقده ی این مدلی ها داشتم :) بعدش رفتم یه برد fpga و یه هات ایر خریدم عقده ی اینا رو هم داشتم هر چند هنوز هم استفاده ی زیادی نکردم.. نشستم سریال گیم اف ترونز رو دیدم..رفتم هر چی آلبوم موسیقی بود توی اینترنت دانلود کردم بدون توجه به قانون کپی رایت...رفتم شمال ماهیگیری...آشپزی کردم هر چند نیمرو بود و بوی مرغ زنده میداد :| و .... خلاصه هر کاری دلم خواست انجام دادم طوری که دیدم زندگی میتونه چقدر لذت بخش باشه...

ته دلم من از خودکشی و انتقام واقعا منصرف شدم اما فکر میکردم که اینجوری پیش خودم تحقیر میشم، تصویر همه ی اونایی که منو دوست دارن اومد توی ذهنم هر چند از دستشون دلخور بودم اما حساب کردم بهشون بابت خیلی چیزا بدهکارم حتی به آهنگ هایی که هر روز به حرفشون گوش میدم هم بدهکارم تازه خسته تر از اونی بودم که اوف برم اون دنیا....

خلاصه بیخیالش شدم و  اون شرایط بحرانی رو رد کردم،بد ترین کار ممکن کشتن یه نفره و بهترین کار ممکن اینه آدم با نفسش بجنگه و قوی تر بشه الآن اگه اون شرایط باز هم تکرار بشه من میتونم با بدون فکر به خودکشی از پسش بر بیام!


زندگی مثل رینگ بکسه و قهرمان واقعی اونی نیست که هیچ وقت زمین نخوره، اونیه که ضربات حریفش هر چقدر هم محکم باشه باز با غیرت تا آخرین نفس پاشه و ادامه بده و حتی به این فکر نکنه که از قصد خودشو، رو زمین بندازه!

432 هرتز
۲۳ شهریور ۹۵ ، ۲۲:۱۵ ۱۴ نظر

یکی از جاهایی که نمیتونم جلوی لبخندمو بگیرم اونجاست که یه نفر داره بهت دروغ میگه اما تو واقعیتشو میدونی.. 

 یادمه پارسال همین موقع ها بود یکی از هم دانشگاهی هام داستان نوشت واسم فرستاد، روز بعدش داشتیم غذا میخوردیم گفت:خوندی خوب بود؟! شاید یه وبلاگی زدم گذاشتمش...حالا من که از خیلی وقت پیش وبلاگشو میخوندم و داستانو یه سالی میشد گذاشته بود با شنیدن این، غذا پرید تو گلوم نزدیک بود رو به قبله بشم...

فتبارک الله منو یه جوری نجات داد... حالا منتظر بودم شروع کنه به نوشابه خوردن تا بگم من یه سالی هست وبلاگتو میخونم که متاسفانه همینجور داشت به دروغ هاش ادامه میداد منم لذت میبردم...

حالا از فردا باید برم دانشگاه،

خدایا مارو با اونایی که دوست نداریم بهشون سلام کنیم اما مجبوریم ، چشم تو چشم نکن !

432 هرتز
۱۹ شهریور ۹۵ ، ۲۳:۴۴ ۳ نظر

چند ماه پیش من اوضاع روحیم اصلا خوب نبود ، برای همین هر روز خودمو سرگرم میکردم و تنها سرگرمیم ساختن آهنگ بوده...یه بار یکی از این آهنگ هارو واسه کسی فرستادم اون گفت یکی میخواد روش دکلمه بخونه اجازه میدی منو هم جو گرفت خیلی شاد و خندون گفتم اهوم بخونه ...رو آهنگ دکلمه رو خوند واسم فرستادن این از آب در اومد: 


 

 

 

از اون جایی که خیال پردازی کردم با شنیدنش تمام تصوراتم له شد ...

 

 

432 هرتز
۱۶ شهریور ۹۵ ، ۲۳:۴۱ ۵ نظر