432 هرتز

۱۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «باگ فکریم» ثبت شده است

امروز توی مترو طبق معمول هدفون تو گوشم بود بر خلاف اینکه پلی لیستی رو باز کنم رفتم تو بخش همه آهنگ ها ، یکیو پخش کردم و تیک شافل رو هم زدم طبق معمول آهنگ های تکراری پلی شدند تا اینکه شما پخش شدی اولش بهتون خندیدم راستش توی نگاه اول خیلی صدا هاتون مسخره بود پیش خودم فکر کردم سازنده ی شما واقعا چه هدفی داشته همچین آهنگی رو ساخته و حتی پخش کرده...

یکم گذشت عمیق تر شدم بهت گوش دادم حس کردم خیلی تنهایی اخه میون این همه آهنگ کی میاد به تو گوش بده. از اونجایی که ما آدما یه چیزیو یا از روی نیاز یا از روی ترحم دوست داریم دلم خواست دوستت داشته باشم من اگه یه آهنگ بودم طبیعی بود بیشتر از هر چیزی به دو تا گوش واسه شنیده شدن نیاز داشتم من بهت گوش دادم...

بار ها شده یه آهنگ اشک آدمو واسه زنده کردن خاطرات دربیاره اما تو به خاطر خودت اشکمو درآوردی این دومین بار بود تو مکان عمومی گریه ام گرفت. من خیلی تنهام نه به اندازه ی تو حس کردم مدت هاست منتظر یکی بودی که یکی بیاد درکت کنه کم کم متوجه شدم سازنده ی تو یه نابغه بوده که تونست بدون کلام ، بدون ساز های دلنشین ، حتی بدون ملودی منو محو آهنگش که تو باشی کنه و همین طور تو که منو به فکر فرو ببری....

برای اینکه دفعه ی بعدی هم بهت گوش بدم نیاز داشتم اسمتو بدونم اسمتو دیدم وای   Woolloomooloo چه اسم با مزه ای داری من اگه  یه آهنگ بودم از مخترع seekbar تو پخش کننده ها متنفر میشدم خیلی بده آدم یه قسمت یه آهنگ رو رد کنه یه جور سو استفاده از آهنگه میدونی اخه ما آدما عادت داریم تا وقتی یکی واسمون جذابه سرگرمش بشیم من قول میدم از اول تا ثانیه ی 198 امی که تو داری از احساست میگی بهت خیانت نکنم.


پی نوشت: 

نفس کشیدن صرفا دلیل بر زنده بودن نیست و احساس فقط برای موجودات زنده نیست ،برای خیلی ها هست مثل کسانی که احتیاج دارن براشون پنج شنبه  ها یه دسته گل به یادتم بفرستیم یا کسانی که به خاطر رنگ و نژادشون هیچ وقت مورد احترام قرار نگرفتن یا راندوویی که چند ماهه که دیگه نفس نمیکشه... هستن کسانی که مثل Woolloomooloo خلق شدن تا شاید ما فکر کنیم!

432 هرتز
۱۶ آبان ۹۵ ، ۲۳:۴۸ ۱۴ نظر

یکی از مشکلاتم با اگزیستانسیالیست ها این بود  که اگه کلمه ش جلوی چشمم نبود اصلا تو دهنم نمیچرخید تا این که امشب به آنتیدیسستبلیشمنترینیست ها بر خورد کردم ! یعنی نه تنها توی دهن نمیچرخه حتی توی ذهن هم نمیاد و با دیدنش گفتن اشهد قبل مرگ واجب میشه، به نظرم باید از سورئالیست ها یاد بگیرن چقدر کلمه ی دوست داشتنیه مخصوصا توش "ر" داره و منم که شمالی :))))

میشه سورئال نوشت ، سورئال گفت، سورئال خیال کرد ،سورئال فیلم ساخت  اما نمیشه سورئال زندگی کرد....

برای من این بد ترین بدیه سورئاله...

432 هرتز
۱۷ مهر ۹۵ ، ۰۰:۱۷ ۲۰ نظر
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
432 هرتز
۰۸ مهر ۹۵ ، ۲۲:۳۱

سال 55، صبح جمعه ، پیاده روی تا میدون ولی عصر ،سمفونی خش خش برگ های چنار ، شوق رفتن به سینما رادیو سیتی ، دیدن فیلم شام آخر به کارگردانی شهیارقنبری...
اما حیف ... شام آخر کاملا سوخته دقیقا مثل کودکی من...
داشتم پست های اینستاگرامم رو میدیدم که به عکس بچگیم رسیدم ، استرس گرفتم. احساس میکنم خیلی از کودکی خودم فاصله گرفتم وقتی بچه بودم، ساده بودم بین سادگی و ساده لوحی فاصله زیاده،مراقب نبودیم و نمیدونستیم که این سادگی به سادگی از دست میره و برای فرد ساده لوح زندگی توی این اجتماع سخت و نفس گیره...ای  کاش میشد هنوز هم بچگی کنیم...
چند روز پیش، دختر یکی از آشناها رو دیدم که دست تو دست یکی از همکلاسی هام قدم میزدند،همکلاسیم منو دید سلام کرد اما دختره سرشو نتونست بالا بیاره،امروز دوستم به من گفت:دختره ماجرا رو واسم تعریف کرد گفت که تو خانواده ش رو میشناسی، حالش خیلی بده  تو رو خدا به کسی چیزی نگی، گفت باباش بفهمه که... میکشتش ، من گفتم: به هیچ من ربطی نداره که.... اگه ارتباطتون عاشقانه س که به نظرم خیلی هم خوبه ، من به کسی چیزی نمیگم و اصلا دلم نمیخواد آبروی کسی بره،اون جای خواهرمه پس قول بده خودتون خانوادهاتونو در جریان بذارید...گفت :اما...

باید مثل بچگی به کفش آبی دختر همسایه عشق ورزید و او را مثل خواهر خود دانست چون سادگی او کودکی من بود....

432 هرتز
۲۷ شهریور ۹۵ ، ۲۲:۳۴ ۸ نظر

بی خوابی زده بود به سرم ،گفتم :"امروز یه روز تازه س (نام کوچکم) پاشو یه روز برای خودت بساز که عاشقش بشی" پس صبح یک ساعت زود تر حرکت کردم برای پیاده روی، تا بلکه یاد استاد تربیت بدنی ترم قبل زنده شود و برای لحظاتی تربیت کنار گذاشته شود  تا شاید عقده ها پاک شوند! اما متاسفانه توی این کشور ، توی هر پیاده رو، لوکوموتیو هایی هستند که هم سیگار دود میکنند و هم فلسفه ی پیاده روی را....

در مکانی که هستم صبح ها، اکثر بانوان جمهوری اسلامی ایران با سگ های خود قدم میزنند. تدریس یار درسی از درسهای ترم پیش ، از فاصله ی نه چندان دور می آمد و با نگاهی ترسان به یکی از همین سگ های قلاده به گردن از کنارش عبور کرد و ما را از ترس آن سگ محل سگ نگذاشت :///

دیدن این همه بی رگی و بی رنگی ها ،برای من به حد مکفی خسته کننده بود ، خواب بر من غالب شد ، در کنج پارک افتادم و این بیت در ذهنم متواتر می گشت:

وقتی خمار خوابم،کی بی قرار عشقم؟!

432 هرتز
۲۴ شهریور ۹۵ ، ۲۳:۵۳ ۷ نظر

چند ماه پیش به دلیل حوادثی که واسم افتاد اصلا حال روحی خوبی نداشتم و دلم میخواست خودکشی کنم البته بیشتر به قصد انتقام از کسانی بود که حال بدم رو تشدید کردن....خب مرحله ی بعد از تصمیم گرفتن برای خودکشی انتخاب روش خودکشی بود.از اونجایی که من از بچگی طاقت درد و خون نداشتم و ندارم ، رفتم توی گوگل سرچ کردم : روش های کم درد خود کشی... به نتایج جالبی رسیدم...

اول اینکه احتمال داره خودکشی با موفقیت همراه نباشه پس باید درصد موفقیت روش انتخابی بالا باشه... مثلا میری خودتو از ارتفاع بندازی بعد زارپ میوفتی پایین، پخش میشی رو زمین ،انتظار داری همین لحظه ها جناب ملک الموت رو ببینی...از اونجایی که از بچگی یه جورایی لوک خوش شانس بودی میبینی قطع نخاع شدی ، حالا این زندگیت گل بود به سبزه نیز آراسته شد.

دوم اینکه باید ببینی زمان گذر از این دوزخ تا پا نهادن به دوزخ بعدی چقدر طول میکشه که به طور مستقیم به روش انتخابیت بستگی داره مثلا با شات گان بزنی توی قلبت که رکورد کمترین زمان رو داره حدود 84 ثانیه طول میکشه که به نظرم باز هم زیاده...هر چی این زمان بیشتر باشه احتمال پشیمون شدن بیشتر حالا دم مرگ حوصله ی پشیمونی ندارم اصلا.

سوم مهمترین مساله میزان درده ، من از بچگی علاقه داشتم برق منو بگیره بمیرم اما تحقیق کردم دردش ده برابر رفتن زیر قطاره ، اصلا جالب نیست...کلا مرگ بدون درد نمیشه. اما این ظلمه به خودم..

چهارم امکانات و قیمت تموم شده،مثلا انفجار خیلی روش خوبیه به همه پیشنهاد میکنم اما مگه مواد منفجره به راحتی پیدا میشه تازه به نسبت گرونه خدایا خودکشی با کلاس و بدون درد هم واسه مرفه های بی درده ...البته انفجار یعنی از هم پاشیدن تمام بدن یه وقت با کبریت بازی اشتباه نشه :|

پنجم، مرگ باید بدون ذلت باشه ، مثلا افتادن زیر مترو  گزینه ی خوبی بود اما فکر کردم خودمو بندازم زیر مترو ، حداقل 20 دقیقه طول میکشه جنازمو جمع کنن و مترو حرکت کنه و ملت توی این 20 دقیقه روح من که خوبه تمام خاندان و هفت نسل قبل و بعد  منو مورد عنایت قرار میدن.

به هر حال انتخاب بین بد و بد تر بود یه چند تا روش انتخاب کردم  گفتم من که نهایتش دو هفته ی دیگه به جمع جهنمیان ملحق میشم بذار این دو هفته رو واسه دل خودم زندگی کنم فکر خوبی بود اول رفتم یه گوشی ازینا که شبیه ماشین حساب مهندسی کیلویی دکمه دارن خریدم از چند سال پیش عقده ی این مدلی ها داشتم :) بعدش رفتم یه برد fpga و یه هات ایر خریدم عقده ی اینا رو هم داشتم هر چند هنوز هم استفاده ی زیادی نکردم.. نشستم سریال گیم اف ترونز رو دیدم..رفتم هر چی آلبوم موسیقی بود توی اینترنت دانلود کردم بدون توجه به قانون کپی رایت...رفتم شمال ماهیگیری...آشپزی کردم هر چند نیمرو بود و بوی مرغ زنده میداد :| و .... خلاصه هر کاری دلم خواست انجام دادم طوری که دیدم زندگی میتونه چقدر لذت بخش باشه...

ته دلم من از خودکشی و انتقام واقعا منصرف شدم اما فکر میکردم که اینجوری پیش خودم تحقیر میشم، تصویر همه ی اونایی که منو دوست دارن اومد توی ذهنم هر چند از دستشون دلخور بودم اما حساب کردم بهشون بابت خیلی چیزا بدهکارم حتی به آهنگ هایی که هر روز به حرفشون گوش میدم هم بدهکارم تازه خسته تر از اونی بودم که اوف برم اون دنیا....

خلاصه بیخیالش شدم و  اون شرایط بحرانی رو رد کردم،بد ترین کار ممکن کشتن یه نفره و بهترین کار ممکن اینه آدم با نفسش بجنگه و قوی تر بشه الآن اگه اون شرایط باز هم تکرار بشه من میتونم با بدون فکر به خودکشی از پسش بر بیام!


زندگی مثل رینگ بکسه و قهرمان واقعی اونی نیست که هیچ وقت زمین نخوره، اونیه که ضربات حریفش هر چقدر هم محکم باشه باز با غیرت تا آخرین نفس پاشه و ادامه بده و حتی به این فکر نکنه که از قصد خودشو، رو زمین بندازه!

432 هرتز
۲۳ شهریور ۹۵ ، ۲۲:۱۵ ۱۴ نظر

تنها ترین جزیره ، برای لحظه ای در صلح

زیبایی خود را به آتش کشیده...

اینجا هیچ چیز به اندازه ی تو

در شکل واقعیش نیست، گناه من

432 هرتز
۱۵ شهریور ۹۵ ، ۲۳:۴۳ ۲ نظر
قضاوت کردن دیگران یکی از هیجان انگیز ترین کارهاست اما حیف که ما توی جایگاه قضاوت نیستیم.
432 هرتز
۱۳ شهریور ۹۵ ، ۲۳:۰۸ ۳ نظر

به نظرم خیلی وقتا منشا ترس ما از رخ دادن اتفاقی ، خواستن اون اتفاقه مثلا من از ارتفاع میترسم چون یه حس میل به پریدن هر چند ضعیف توی من وجود داره. از طرفی خیلی وقتا هم اتفاق بدی واسمون میوفته اگه واقع بین باشیم یه حسی توی خودمون میخواست این اتفاق بیوفته .

432 هرتز
۰۱ شهریور ۹۵ ، ۰۰:۳۲ ۰ نظر

در این مقطع زمانی زندگی من جوری شده که خود کاظم قلمچی هم بخواد واسم برنامه ریزی به جان خودم برنامه ش کامپایل نمیشه ! الآن میگم چرا ! 

یک تمام وقت توی شرکت کار میکنم یعنی 6 صبح پا میشم میرم در بهترین حالت 6 غروب بر میگردم ! 12 ساعت از 24 ساعت پرید حالا یه پروژه هست که باید تکمیلش کنیم ، امشب هم یه شرکتی کار پاره وقت داده ! که من فقط میخواستم از اون جا فرار کنم ! همه ی اینا به کنار امسال 240 ساعت کارآموزی هم میرم ! یعنی وضعیت خیلی قرمزه دقیقا هفت ساعت خواب آرزو شده از طرفی به دلایلی که در این مقطع زندگی من از لحاظ روحی بسیار آسیب پذیر شدم شاید یه ساعت بیکاری منو افسرده کنه و به مرگ نگاه کنم .

بیکاری خیلی هم بد نیست ولی کلی فساد همراهش میاد ! خیلی ها میگن کار نیست ولی واقعیتش کارهست اونا واقعا دنبال کار نمیرن دلشون میخواد از همون اول همه شرایط ایده آل باشه یعنی همه دوست دارن ماهی کباب شده با سبزی پلو جلوشون مهیا باشه اما به همه که نمیرسه ، ولی اونی که ماهی گیری کنه صد در صد به اون چیزی میخواد میرسه چون صفر تا صدش دست خودشه.

432 هرتز
۲۹ مرداد ۹۵ ، ۰۱:۲۹ ۱ نظر