آستین خیس
جمعه, ۱۰ دی ۱۳۹۵، ۰۱:۰۳ ق.ظ
فردا که دوباره بیدار میشوم به ترانه ی بغلم کن، Give me a hug گوش میدهم فردا دوباره یواشکی شاعر میشوم فردا دوباره که میخواهم درس بخوانم تمام خاطرات گذشته ام زنده میشود ، پدر بزرگم زنده میشود چیزی نمیگوید نگاه میکند ، هوس میکنم بروم به اتاقم همان جا که صبح زود باد شمالی ورق های کتاب فیزیکم را می رقصانند ، یک عمر دلم میخواست برقصم اما پدر بزرگ که با ما بچگی نمیکند از رقص و آواز خوشش نمی آید تحت تاثیر روحانی ده ، که دخترانش را شوهر نمیدهد به خاطر اینکه شرط کرده است در جشن عروسی جای رقص و ترانه ، صلوات بفرستند تا خوشبخت شوند! فردا دوباره با شنیدن صلوات دل دختری میشکند...
شاید فردا دوباره یاد بگیرم احساسی تر شوم ، عقل و منطق برای منی که هر لحظه ام پر است از بیهوده نویسی، کار برد ندارد،شاید وقتی که احساسی تر شدم بخواهم دستانم جانپناه همان ساز ناکوک شوند ، تصورش هم دلم را به درد می آورد ، خاطرات ناخوشی که جز کینه ، فقط بغض به همراه دارند..
۹۵/۱۰/۱۰