وقتی عزیزی میمیره آدم میفهمه که این دنیا ارزش این همه حرص خوردن های بی دلیل رو نداره ما هممون یه جسم فانی هستیم ... امروز من اینو فهمیدم دیدم باز تر شده دیگه برای چیز های کوچیک با دیگران بحث نمیکنم دیگه نباید بیخودی هر حرفی از دهنم دربیاد ممکنه فرداش من نباشم ،تونباشی ،اون نباشه ...
صدای توفان دیشب توی شمال بهم گفت برای مردن چقدر آماده ای؟ من گفتم دلم میخواد قبل رفتنم کسی از دستم دلخور نباشه یعنی هیچ وقت نمیتونم واسه مرگ آماده شم.اما واقعیتش مردن سخته جدایی از بابا و مامان سخته جدایی از شمال و هزار تا چیز جذاب دیگه...
بر گشتم به تهران ،کاش میشد اینجا بهت نزدیک تر باشم واقعا چند سالی هست چند سال نوری فاصله گرفتی ازم ، باز هم التماس میکنم برگرد ...کاش میشد مثل 16 سالگی تورو نزدیک تر از رگ گردنم حس کنم.
۱۲ شهریور ۹۵ ، ۲۳:۴۳
۲ نظر