یک.. دو.. سه.. صدایم را میشنوی؟! مرا به یاد آوردی؟! نمیخواهم مزاحمت شوم...فقط بگو حالت خوب است؟!نمیدانم چند بار در روز تصویر من از ذهنت عبور میکند...نمیدانم چقدر رشته های خاطراتمان با هم کوریلیشن دارند..
همیشه فراموش میکردی،حتی وقتی ریمایندر ست میکردی تا یادت نرود اما باز هم این کار ها برایت حافظه نمیشد...من اکنون فراموش نمیکنم، فراموش نمیکنم برای من از تمام دلتنگی هایت گذشتی و خودت را قوی نشان دادی ، اما امروز من کم آوردم ، همه ی حرف های دلت را به آن ها گفتم ، دلم نمیخواهد بار دیگر که تو را در همان آینه ی قدیمی میبینم شرمسار شوم و ترس از بین رفتنت تمام تنم را بلرزاند...
کاش ترس هایمان پا به پایمان بزرگ نمیشدند و ترس ها ، همچنان همان ترس فاش نشدن نمره ی املا که رازی بود بین من و تو، بودند...اتاق من ، حال نارنج ها که در دو قدمی پنجره ی نگاه تو، زندانی شدند چطور است؟! گویا دیگر احتیاجی به آبیاری ندارند!