سامورایی توی آینه جوری نگاهم میکنه انگار جنگ رو بردیم اما من اینطور فکر نمیکنم،به نظرم بهتره این سامورایی قبل از هفتمین نفس تصمیمشو برای هاراگیری جدی کنه تا صبح بعدی زمزمه ی "عاشق خورشیدی و تشنه ی بیداری... "رو توی ذهنم نیاره که یه زارت با طول هفت نفس تحویلش بدم یا که دیگه هر روز صورتمو با پودر سرخ نگه نداره...
از جایی به بعد باید نقاب روی صورتتو ورداری و برای خودت زندگی کنی نه برای اون سامورایی مرده ، از همین جاست که نسبت به قضاوت مردم بی تفاوت تر میشی از همین جا به بعده که دیگه نیازی نیست وقتی کلمه های منشوری مثل نسبت های مثلثاتی رو میگن خودتو به کوچه ی علی چپ بزنی خیلی راحت میتونی یه لبخند زهرماری تحویل طرف بدی و بگی سکانت حشو داره !
از اینجا به بعد نمیخواد جلوی درگیری قدم هات با رنگ موزاییک های پیاده رو بگیری بیخیال حرف مردم حواست باشه کفشت فقط روی موزاییک های رنگی بره....
سامورایی که رفت اون حس برتری جویی هم رفت دیگه مهم نیست توی آینه چه شکلی باشم ، شاید همین الآن تیشرتمو بندازم توی شلوارم و در خز ترین حالت ممکن با خزعبل ترین آهنگی که دوست دارم برقصم... برقصم فریاد بزنم عاشق این آهنگ مسخره ی جورجو مورودر هستم ، وات إ نایت ! از اینجاست که میشه بدون اون سامورایی هم زندگی کرد.