در پی پست خیلی قبل پیش که مربوط به ازدواج بود تصمیمم بر این بود که ازدواج سنتی کنم و پیرو این تصمیم خانواده ی گرامیم دختری رو انتخاب کردند و ما روانه ی خانه ی آن شدیم...متاسفانه من از ظاهر فرد مورد نظر خوشم نیومد و توی دلم در حال لعنت فرستادن به این طرز از آشنایی و دیدن بودم که گفتن دختر و پسر برن حرفاشوتو بزنن ، اما از اونجا که میدونستم من با حرف زدن ممکنه خر بشم :| گفتم نیازی نیست حرف بزنیم !
اینجا بود که فضای گرم جلسه رو به گند کشیدم و سنگینی نگاه همه رو حس میکردم :)))
یه ربع بعد پاشدیم اومدیم بیرون ، آخر شب به خونواده ام گفتم ازش خوشم نیومد اینجوری نمیشه همش بریم اینور و اونور دل دختر مردمو بشکنیم اونا هم گفتن ما فکر میکردیم خوشت میاد ازش هیچی خلاصه بحث بالا گرفت نتیجه این شد که پدر و مادرم ازدواج سنتی رو اینجوری رو دوست ندارن و حتی توجهی به شعار "توپ تانک باقالی! دختر فقط شمالی!" هم نمیکنند پس خودم هم باید مثل همه ی پسرا بگردم تا اگه از دختری خوشم اومد با حفظ شئونات اسلامی باهاش آشنا بشم و بعدش مراحل دیگه...
حالا از پس فردا باید توی حیاط دانشگاه! نشد توی خیابون ولی عصر ! نشد حتی توی پارک دانشجو !!!! (پناه بر خدا ) پیدا کنم !
این بود سرانجام ازدواج سنتی :|