در شلوغی های آبان 73 عباس دستم را رها میکند و من در آن جمعیت گم میشوم . خوب میدانست که تماما منِ من است اما مرا پشت سر میگذارد... نمیدانم شاید حق دارد برای حفظ آبرویش هر کاری کند...
عباس عاشق نبود نمیدانست نبودن جان پناه درد دارد درد دارد...او انسان هم نبود بار ها کتاب عقاید یک دلقک راخواند و تحلیل کرد اما نفهمید نفهمید رفتن ماری درد دارد نفهمید جا نماز آب کشیدن بهشت نمی آورد این انسانیت است که بهشت میسازد فکر میکرد هر کسی شیعه نباشد به جهنم میرود !
عباس که رفت دنیا خاکستری شد و دیگر هیچ وقت نتوانستم شعر بگویم...فکر میکنم شعر بیشتر عشق می آفریند و بیشتر به دنیا رنگ میبخشد .دوست شاعری داشتم برای شهیار قنبری کامنت می گذاشت و استاد خطابش می کرد و با هم به بحث می پرداختند...یک بار دیدم استاد گفت: "من اکنون نام کوچک شما را میدانم و میشناسمتان پس شهیار صدایم کنید" این را شاعری گفت که پدر ترانه مدرن در ایران است و با تک تک طرفداران خود به بحث میپردازد بر عکس اکثر هنرمندان امروزی که چرت میخوانند و به خاطر داشتن مجوز مردم نیز به اجبار آن ها گوش میدهند نه ببخشید بهتر است بگویم آن ها را می شنوند !
در این روز های دلتنگی و آشفتگی ، خواندن شعر به من آرامش میدهد و این بار از شهیار میخوانم: