432 هرتز

داستان بدون مخاطب

جمعه, ۱۹ شهریور ۱۳۹۵، ۱۱:۴۴ ب.ظ

یکی از جاهایی که نمیتونم جلوی لبخندمو بگیرم اونجاست که یه نفر داره بهت دروغ میگه اما تو واقعیتشو میدونی.. 

 یادمه پارسال همین موقع ها بود یکی از هم دانشگاهی هام داستان نوشت واسم فرستاد، روز بعدش داشتیم غذا میخوردیم گفت:خوندی خوب بود؟! شاید یه وبلاگی زدم گذاشتمش...حالا من که از خیلی وقت پیش وبلاگشو میخوندم و داستانو یه سالی میشد گذاشته بود با شنیدن این، غذا پرید تو گلوم نزدیک بود رو به قبله بشم...

فتبارک الله منو یه جوری نجات داد... حالا منتظر بودم شروع کنه به نوشابه خوردن تا بگم من یه سالی هست وبلاگتو میخونم که متاسفانه همینجور داشت به دروغ هاش ادامه میداد منم لذت میبردم...

حالا از فردا باید برم دانشگاه،

خدایا مارو با اونایی که دوست نداریم بهشون سلام کنیم اما مجبوریم ، چشم تو چشم نکن !

۹۵/۰۶/۱۹

نظرات (۳)

به نظرتون دلیلی برای دروغش داشت؟؟
پاسخ:
مجبور شد چون چیز هایی نوشته بود که من با خوندنش باید ناراحت میشدم...
لابد نمی‌دونسته وب ش رو می‌خونی و می‌خواسته یه وب جدید بزنه. سخت نگیر بهش ;)
پاسخ:
نه اخه این داستان ادامه داشت....
خوب خودت نوشبرو واسش باز میکردی 
پاسخ:
آخه همون اولش باز کرده بود ... :)) 

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">