432 هرتز

۲۱ مطلب در شهریور ۱۳۹۵ ثبت شده است

در شلوغی های آبان 73 عباس دستم را رها میکند و من در آن جمعیت گم میشوم . خوب میدانست که تماما منِ من است اما مرا پشت سر میگذارد... نمیدانم شاید حق دارد برای حفظ آبرویش هر کاری کند...
عباس عاشق نبود نمیدانست نبودن جان پناه درد دارد درد دارد...او انسان هم نبود بار ها کتاب عقاید یک دلقک راخواند و تحلیل کرد اما نفهمید نفهمید رفتن ماری درد دارد نفهمید جا نماز آب کشیدن بهشت نمی آورد این انسانیت است که بهشت میسازد فکر میکرد هر کسی شیعه نباشد به جهنم میرود !
عباس که رفت دنیا خاکستری شد و دیگر هیچ وقت نتوانستم شعر بگویم...فکر میکنم شعر بیشتر عشق می آفریند و بیشتر به دنیا رنگ میبخشد .دوست شاعری داشتم برای شهیار قنبری کامنت می گذاشت و استاد خطابش می کرد و با هم به بحث می پرداختند...یک بار دیدم استاد گفت: "من اکنون نام کوچک شما را میدانم و میشناسمتان پس شهیار صدایم کنید" این را شاعری گفت که پدر ترانه مدرن در ایران است و با تک تک طرفداران خود به بحث میپردازد بر عکس اکثر هنرمندان امروزی که چرت میخوانند و به خاطر داشتن مجوز مردم نیز به اجبار آن ها گوش میدهند نه ببخشید بهتر است بگویم آن ها را می شنوند !

در این روز های دلتنگی و آشفتگی ، خواندن شعر به من آرامش میدهد و این بار از شهیار میخوانم:

...گفتنی ها کم نیست، من و تو کم گفتیم
مثلِ هذیانِ دمِ مرگ، از آغاز چنین در هم و بر هم گفتیم
دیدنی ها کم نیست، من و تو کم دیدیم
بی سبب از پاییز، جایِ میلادِ اقاقی ها را پرسیدیم
چیدنی ها کم نیست، من و تو کم چیدیم
وقتِ گل دادنِ عشق، رویِ دار قالی
بی سبب حتی پرتابِ گلِ سرخی را ترسیدیم
خواندنی ها کم نیست، من و تو کم خواندیم
من و تو ساده ترین شعرِ سرودن را در معبر باد، با دهانی بسته واماندیم...

 اکنون که غزل بانو از حرکت باز ایستاد فقط شهیار میداند که عشق درد دارد شهیار بی یار شده است...

پی نوشت: یه جایی خوندم خوشحال نباش که از بین میلیون ها اسپرم اول شدی بد بخت اونا انداختنت جلو،حتی اونجا هم باختی! عباس هم یکی از اون ها بود...
لزومی نداره سر آغاز اولین پست باشه میتونه همین جا باشه....
432 هرتز
۳۰ شهریور ۹۵ ، ۲۳:۲۸ ۶ نظر

اگه دقت کنیم توی ایران شکایت کردن معنی نداره مثلا شرکت ایکس اومده بود به اسم پنیر یه کامپیوتری وارد کرده که شورای ایکس پرایم وارداتشو ممنوع کرده بود اما شکایتی در کار نیست  اینجا همه چیز کد خدا منشیه میگن تو بگذر اون میگه تو کوتاه بیا همدیگرو ببوسید یکمی هم سود کارو به اشتراک بذارید تمام...
نتایج کنکور سراری هم اومد پیج دانشگاه را دیدم تبریک گفته به ورودی ها ! زیرش هم اونایی که قبول شدن خندان و شادان کامنت میذارن و در قسمت بیو خود نام دانشگاه و بعضا رشته ی خود را نوشته اند و حسرت میخورن که چرا نمیتوان سایز متن را در بیو بزرگ تر نمود !
در دهات ما هم کسی جایی قبول میشد بنر هایی روی دیوار های خانه نصب میکردند حتی مش رجب حمومی ده! هم بنری برای تبریک تدارک میدید ولی سابقه نداشت که کسی برای خودش بنر و پارچه بزند بزند!...
 در ده ما دانشگاه به وفور یافت میشد چون تحصیلات دانشگاهی بسیار مهم تر است از تشکیل خانواده و زندگی !  یه بار پسر کد خدای ده پایینی کنکور خود را بد داد ...خلاصه روغنی بر سبیل کد خدای ما کشیده شد و کد خدا ی ما نیز تصویب کرد که فرزندان کد خدایان مجموعه دهات متحده ، به پاس زحمت های پدرشان با سهمیه به دانشگاه های ده بیایند ! برای اینکه حرف و حدیثی هم نماند ، حقوق فرزندان محافظان خدا بیامرز ده را کم میکنیم و به آن ها سهمیه دانشگاه میدهیم (خدا رو شکر که حداقل این یه کارو کردن )
این شد که دانشگاه هر روز پیشرفت میکرد بنابراین ده در مرز دانش و تکنولوژی حرکت میکرد...

این وسط کسانی بودند که به کد خدایان اعتراض کردند ننگ بر آن ها باد، سزای اونا مرگه به نظرم ! نمیگم چه بلایی سرشون اومد ولی حقشونه نمیفهمیدن که اگه این کد خدا ها عوض بشن اوضاع بد تر هم میشه واقعا بد تر میشه باید شیوه ی کد خدایان اصلاح بشه نه خودشون.
 کسانی هم بودند که میفهمیدند و سعی در اصلاح شیوه ی کد خدا کردند پس کد خدا اونارو برای ادامه تحصیل میفرسته به بهترین دانشگاه شهر ، بهشون امکانات میده نه برای پیشرفتشون واسه اینکه کسی که میتونه به شیوه ی کد خدا اعتراض کنه اعتراض نکنه ! از اونجایی که دانشگاه از زندگی هم مهم تره اونا هم راضین یعنی به نوعی سبیل های این گروه هم چرب میشه !

کاش کسی در دهات ما سبیل نداشت !


432 هرتز
۳۰ شهریور ۹۵ ، ۰۰:۰۴ ۹ نظر
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
432 هرتز

سال 55، صبح جمعه ، پیاده روی تا میدون ولی عصر ،سمفونی خش خش برگ های چنار ، شوق رفتن به سینما رادیو سیتی ، دیدن فیلم شام آخر به کارگردانی شهیارقنبری...
اما حیف ... شام آخر کاملا سوخته دقیقا مثل کودکی من...
داشتم پست های اینستاگرامم رو میدیدم که به عکس بچگیم رسیدم ، استرس گرفتم. احساس میکنم خیلی از کودکی خودم فاصله گرفتم وقتی بچه بودم، ساده بودم بین سادگی و ساده لوحی فاصله زیاده،مراقب نبودیم و نمیدونستیم که این سادگی به سادگی از دست میره و برای فرد ساده لوح زندگی توی این اجتماع سخت و نفس گیره...ای  کاش میشد هنوز هم بچگی کنیم...
چند روز پیش، دختر یکی از آشناها رو دیدم که دست تو دست یکی از همکلاسی هام قدم میزدند،همکلاسیم منو دید سلام کرد اما دختره سرشو نتونست بالا بیاره،امروز دوستم به من گفت:دختره ماجرا رو واسم تعریف کرد گفت که تو خانواده ش رو میشناسی، حالش خیلی بده  تو رو خدا به کسی چیزی نگی، گفت باباش بفهمه که... میکشتش ، من گفتم: به هیچ من ربطی نداره که.... اگه ارتباطتون عاشقانه س که به نظرم خیلی هم خوبه ، من به کسی چیزی نمیگم و اصلا دلم نمیخواد آبروی کسی بره،اون جای خواهرمه پس قول بده خودتون خانوادهاتونو در جریان بذارید...گفت :اما...

باید مثل بچگی به کفش آبی دختر همسایه عشق ورزید و او را مثل خواهر خود دانست چون سادگی او کودکی من بود....

432 هرتز
۲۷ شهریور ۹۵ ، ۲۲:۳۴ ۸ نظر

وقتی دبیرستان بودم واسه کنکور مقاله ها و تحقیق های عهد بوق دانشجو های پدرمو یواشکی کش میرفتم و به عنوان چرک نویس استفاده میکردم اخه توی صفحه ی A4 بودن که یه طرفشون کامل سفید بود حتی مورد هایی دیدم که چند ورق دوطرف هم سفید داشتند !!

وقتی از درس خوندن خسته میشدم اون طرف چرک نویسمو میخوندم بعضی چیزا واقعا خوب بود !!

مثلا طرف توی صفحه ی آخر نوشته:

 منابع:

www.yahoo.com

واقعا تحصیلات دانشگاهی توی این کشور عمر تلف کردنه ، من خودم 70 درصد درس های دانشگاه به هیچ دردم نخورد و  فقط و فقط اسم دانشگاه باعث شد تا راحت تر کار گیرم بیاد :| اگه جامعه طوری بود که بیشتر به مهارت بها میدادن، من به همون دیپلم راضی بودم...اما اینجا تحصیلات دانشگاهی نداشته باشی به چشم یه بی سواد بهت نگاه میکنند و مجبور میشی مثل چی درس بخونی تا دکتری بعدش هم سربازی... از طرفی هم توی سن بحرانی هستی و باید ازدواج کنی اما جامعه متاسفانه نمیذاره ، اینجاست که برای رفع نیاز ها( اکثرن عاطفی ) با جنس مخالف ارتباط بر قرار میکنی فتبارک الله... در مواردی نادر با همان فرد قصد تشکیل خانواده خواهی داشت و خوشبختانه با خانواده ی خود در میان گذاری و خانواده ها نیز  بعد چند سال به احتمال اپسیلون قبول خواهند کرد و حی علی خیر العمل...

همه ی این ها در خوشبینانه ترین حالت بود اما اگه توی هر یک از این مراحل شکست بخوری ، دیگه اشتیاق به تشکیل خانواده از وجودت میره و به مفسدین فی الارض یه نفر دیگه هم اضافه میشه...

توی صفحه ی تقدیم و تشکر یکی از همین تحقیق ها نوشته بود:

تقدیم میکنم به همسر آینده ام که با عدم وجودش در نوشتن این مقاله مرا یاری کرده !

432 هرتز
۲۵ شهریور ۹۵ ، ۲۳:۰۰ ۱۲ نظر

بی خوابی زده بود به سرم ،گفتم :"امروز یه روز تازه س (نام کوچکم) پاشو یه روز برای خودت بساز که عاشقش بشی" پس صبح یک ساعت زود تر حرکت کردم برای پیاده روی، تا بلکه یاد استاد تربیت بدنی ترم قبل زنده شود و برای لحظاتی تربیت کنار گذاشته شود  تا شاید عقده ها پاک شوند! اما متاسفانه توی این کشور ، توی هر پیاده رو، لوکوموتیو هایی هستند که هم سیگار دود میکنند و هم فلسفه ی پیاده روی را....

در مکانی که هستم صبح ها، اکثر بانوان جمهوری اسلامی ایران با سگ های خود قدم میزنند. تدریس یار درسی از درسهای ترم پیش ، از فاصله ی نه چندان دور می آمد و با نگاهی ترسان به یکی از همین سگ های قلاده به گردن از کنارش عبور کرد و ما را از ترس آن سگ محل سگ نگذاشت :///

دیدن این همه بی رگی و بی رنگی ها ،برای من به حد مکفی خسته کننده بود ، خواب بر من غالب شد ، در کنج پارک افتادم و این بیت در ذهنم متواتر می گشت:

وقتی خمار خوابم،کی بی قرار عشقم؟!

432 هرتز
۲۴ شهریور ۹۵ ، ۲۳:۵۳ ۷ نظر

چند ماه پیش به دلیل حوادثی که واسم افتاد اصلا حال روحی خوبی نداشتم و دلم میخواست خودکشی کنم البته بیشتر به قصد انتقام از کسانی بود که حال بدم رو تشدید کردن....خب مرحله ی بعد از تصمیم گرفتن برای خودکشی انتخاب روش خودکشی بود.از اونجایی که من از بچگی طاقت درد و خون نداشتم و ندارم ، رفتم توی گوگل سرچ کردم : روش های کم درد خود کشی... به نتایج جالبی رسیدم...

اول اینکه احتمال داره خودکشی با موفقیت همراه نباشه پس باید درصد موفقیت روش انتخابی بالا باشه... مثلا میری خودتو از ارتفاع بندازی بعد زارپ میوفتی پایین، پخش میشی رو زمین ،انتظار داری همین لحظه ها جناب ملک الموت رو ببینی...از اونجایی که از بچگی یه جورایی لوک خوش شانس بودی میبینی قطع نخاع شدی ، حالا این زندگیت گل بود به سبزه نیز آراسته شد.

دوم اینکه باید ببینی زمان گذر از این دوزخ تا پا نهادن به دوزخ بعدی چقدر طول میکشه که به طور مستقیم به روش انتخابیت بستگی داره مثلا با شات گان بزنی توی قلبت که رکورد کمترین زمان رو داره حدود 84 ثانیه طول میکشه که به نظرم باز هم زیاده...هر چی این زمان بیشتر باشه احتمال پشیمون شدن بیشتر حالا دم مرگ حوصله ی پشیمونی ندارم اصلا.

سوم مهمترین مساله میزان درده ، من از بچگی علاقه داشتم برق منو بگیره بمیرم اما تحقیق کردم دردش ده برابر رفتن زیر قطاره ، اصلا جالب نیست...کلا مرگ بدون درد نمیشه. اما این ظلمه به خودم..

چهارم امکانات و قیمت تموم شده،مثلا انفجار خیلی روش خوبیه به همه پیشنهاد میکنم اما مگه مواد منفجره به راحتی پیدا میشه تازه به نسبت گرونه خدایا خودکشی با کلاس و بدون درد هم واسه مرفه های بی درده ...البته انفجار یعنی از هم پاشیدن تمام بدن یه وقت با کبریت بازی اشتباه نشه :|

پنجم، مرگ باید بدون ذلت باشه ، مثلا افتادن زیر مترو  گزینه ی خوبی بود اما فکر کردم خودمو بندازم زیر مترو ، حداقل 20 دقیقه طول میکشه جنازمو جمع کنن و مترو حرکت کنه و ملت توی این 20 دقیقه روح من که خوبه تمام خاندان و هفت نسل قبل و بعد  منو مورد عنایت قرار میدن.

به هر حال انتخاب بین بد و بد تر بود یه چند تا روش انتخاب کردم  گفتم من که نهایتش دو هفته ی دیگه به جمع جهنمیان ملحق میشم بذار این دو هفته رو واسه دل خودم زندگی کنم فکر خوبی بود اول رفتم یه گوشی ازینا که شبیه ماشین حساب مهندسی کیلویی دکمه دارن خریدم از چند سال پیش عقده ی این مدلی ها داشتم :) بعدش رفتم یه برد fpga و یه هات ایر خریدم عقده ی اینا رو هم داشتم هر چند هنوز هم استفاده ی زیادی نکردم.. نشستم سریال گیم اف ترونز رو دیدم..رفتم هر چی آلبوم موسیقی بود توی اینترنت دانلود کردم بدون توجه به قانون کپی رایت...رفتم شمال ماهیگیری...آشپزی کردم هر چند نیمرو بود و بوی مرغ زنده میداد :| و .... خلاصه هر کاری دلم خواست انجام دادم طوری که دیدم زندگی میتونه چقدر لذت بخش باشه...

ته دلم من از خودکشی و انتقام واقعا منصرف شدم اما فکر میکردم که اینجوری پیش خودم تحقیر میشم، تصویر همه ی اونایی که منو دوست دارن اومد توی ذهنم هر چند از دستشون دلخور بودم اما حساب کردم بهشون بابت خیلی چیزا بدهکارم حتی به آهنگ هایی که هر روز به حرفشون گوش میدم هم بدهکارم تازه خسته تر از اونی بودم که اوف برم اون دنیا....

خلاصه بیخیالش شدم و  اون شرایط بحرانی رو رد کردم،بد ترین کار ممکن کشتن یه نفره و بهترین کار ممکن اینه آدم با نفسش بجنگه و قوی تر بشه الآن اگه اون شرایط باز هم تکرار بشه من میتونم با بدون فکر به خودکشی از پسش بر بیام!


زندگی مثل رینگ بکسه و قهرمان واقعی اونی نیست که هیچ وقت زمین نخوره، اونیه که ضربات حریفش هر چقدر هم محکم باشه باز با غیرت تا آخرین نفس پاشه و ادامه بده و حتی به این فکر نکنه که از قصد خودشو، رو زمین بندازه!

432 هرتز
۲۳ شهریور ۹۵ ، ۲۲:۱۵ ۱۴ نظر

- آقا سر دوراهی میرید؟!

-دوراهی یوسف آباد؟!
-بله
-بشین

توی صندلی عقب تاکسی یه پیر مرد بود با یه دختره... کنار دختره نشستم ، عادت دارم دستگیره تاکسی رو محکم نگه دارم و خودمو به چسبونم به شیشه طوری میشه که کم ترین حجم از فضای صندلی رو اشغال میکنم...
داشتم سوار تاکسی میشدم تعجب کردم که چرا پیرمرده کیفشو به جای اینکه بین خودشو و دختره قرار بده، سمت در قرار داد!  وسط های راه دیدم پیره مرد هی پاهاشو باز تر و باز تر میکنه و دختره هم که ترسیده هی خودشو به سمت من شیفت میده.

من گفتم:آقا اینجا پیاده میشم!
راننده: اینجا که دو راهی نیست! 
من: اشتباه گفتم منظورم همینجا بود...

 برای اینکه دختره راحت تر باشه پیاده شدم...هدفون در گوش قرار دادم، آهنگی از راجر سابیرانا ماتا پخش کردم و بقیه مسیرو پیاده رفتم  ولی انتظار داشتم مثل فیلم های هندی دختره هم پیاده میشد از من مثل اون قهرمانی که توی المپیک مدال طلا گرفت،خواستگاری میکرد و سال ها کنار هم عاشقانه زندگی میکردیم ولی حیف که نه اینجا هند بود! نه کارم ارزش مدال طلای المپیک رو داشت! :)))

من کاری به مسایل شرعیش ندارم، راستش متاسفانه من خودم آدمی هستم که انجام هر گونه گناهی ترسی ندارم اما انسانیت حکم میکنه به حریم و عقاید دیگران احترام بذاریم مخصوصا وقتی که فردی توی شرایط خاصی قرار میگیره، نباید از اون شرایط سو استفاده کنیم... حالا نمونه ی بالا از نوع شدیدش بود گاهی تجاوز ها خفیف تره مثلا داشتم توی مترو قرآن میخوندم همزمان با هدفون یه آهنگ ترنس هم گوش میدادم فردی با ظاهری بسیار مذهبی نشسته بود کنارم هی خودشو بهم نزدیک کرد...گوششو تقریبا چسبوند به گوشم تا ببینه چی گوش میدم ..از نزدیک شدن صورت غریبه ها به صورتم حساسیت دارم و موهای دستم سیخ میشه! گاهی هم خودم....

432 هرتز
۲۲ شهریور ۹۵ ، ۱۹:۰۳ ۱۳ نظر
گاهی دلم برای آرپژی که مجبور شده کنار یه ملودی فقط به خاطر هموفونی زده بشه میسوزه ، گاهی...
432 هرتز
۲۱ شهریور ۹۵ ، ۲۳:۴۹ ۱ نظر

دیروز رفته بودیم سینما فیلم ترسناک (the conjuring 2)  دیدیم...تعجب میکنم که خارجیا بسم الله ندارند که شیاطین و جن ها ازشون دور بشن چطور زندگی میکنند...

پدر بزرگم تعریف میکرد اون قدیما حموم ها، عمومی بودن و اغلب جای مناسبی برای تجمع نیمه شب جن ها ،  یکی با بچه اش نیمه شبی رفته بود حموم ، یه چیزی پای بچه رو میکشید ، بچه گفت بابا یکی پامو داره میکشه پدره گفت بگو بسم الله ، پدره خیلی ترسو بود دور میشد میگفت بگو بسم الله...فرداش پدره تعریف میکرد که یه جن رو دیده با سوزن اسیرش کرده اما دلش سوخت رهاش کرد اما همه میدونستن اون کسی که پای پسره میکشید همسایشون بوده !!

منم گاهی از حقیقت میترسم و فرار میکنم اما روم نمیشه واقعیت رو بگم بعد سعی میکنم خودمو قهرمان نشون بدم هر چند که اینو میدونم دیگران حقیقت رو میدونن ولی به روم نمیارن ! گاهی فکر میکنم بیش از حد مغرور میشم مثلا یه جاهایی افرادی دیدم تحصیلات آکادمیک ندارن ولی واقعا یه چیزهایی بلدن که استادهای دانشگاهمون هم بلد نیستن اما خیلی متواضع هستن...یا یه بار...

یه بار وارد یه شرکتی شده بودم منتظر رییس یه بخشش بودم ، یه فردی رفت توی آبدارخانه شرکت واسه من چایی ریخت، آورد و رفت...من تا مدت ها فکر میکردم آبدار چی بوده ولی بعد ها فهمیدم اون رییس کل بخش های شرکت بوده ! خیلی دلم میخواد روح بزرگی مثل اون داشته باشم ولی حیف ....

432 هرتز
۲۰ شهریور ۹۵ ، ۲۱:۲۲ ۸ نظر