432 هرتز

گاهی دلم برای آرپژی که مجبور شده کنار یه ملودی فقط به خاطر هموفونی زده بشه میسوزه ، گاهی...
432 هرتز
۲۱ شهریور ۹۵ ، ۲۳:۴۹ ۱ نظر

دیروز رفته بودیم سینما فیلم ترسناک (the conjuring 2)  دیدیم...تعجب میکنم که خارجیا بسم الله ندارند که شیاطین و جن ها ازشون دور بشن چطور زندگی میکنند...

پدر بزرگم تعریف میکرد اون قدیما حموم ها، عمومی بودن و اغلب جای مناسبی برای تجمع نیمه شب جن ها ،  یکی با بچه اش نیمه شبی رفته بود حموم ، یه چیزی پای بچه رو میکشید ، بچه گفت بابا یکی پامو داره میکشه پدره گفت بگو بسم الله ، پدره خیلی ترسو بود دور میشد میگفت بگو بسم الله...فرداش پدره تعریف میکرد که یه جن رو دیده با سوزن اسیرش کرده اما دلش سوخت رهاش کرد اما همه میدونستن اون کسی که پای پسره میکشید همسایشون بوده !!

منم گاهی از حقیقت میترسم و فرار میکنم اما روم نمیشه واقعیت رو بگم بعد سعی میکنم خودمو قهرمان نشون بدم هر چند که اینو میدونم دیگران حقیقت رو میدونن ولی به روم نمیارن ! گاهی فکر میکنم بیش از حد مغرور میشم مثلا یه جاهایی افرادی دیدم تحصیلات آکادمیک ندارن ولی واقعا یه چیزهایی بلدن که استادهای دانشگاهمون هم بلد نیستن اما خیلی متواضع هستن...یا یه بار...

یه بار وارد یه شرکتی شده بودم منتظر رییس یه بخشش بودم ، یه فردی رفت توی آبدارخانه شرکت واسه من چایی ریخت، آورد و رفت...من تا مدت ها فکر میکردم آبدار چی بوده ولی بعد ها فهمیدم اون رییس کل بخش های شرکت بوده ! خیلی دلم میخواد روح بزرگی مثل اون داشته باشم ولی حیف ....

432 هرتز
۲۰ شهریور ۹۵ ، ۲۱:۲۲ ۸ نظر

یکی از جاهایی که نمیتونم جلوی لبخندمو بگیرم اونجاست که یه نفر داره بهت دروغ میگه اما تو واقعیتشو میدونی.. 

 یادمه پارسال همین موقع ها بود یکی از هم دانشگاهی هام داستان نوشت واسم فرستاد، روز بعدش داشتیم غذا میخوردیم گفت:خوندی خوب بود؟! شاید یه وبلاگی زدم گذاشتمش...حالا من که از خیلی وقت پیش وبلاگشو میخوندم و داستانو یه سالی میشد گذاشته بود با شنیدن این، غذا پرید تو گلوم نزدیک بود رو به قبله بشم...

فتبارک الله منو یه جوری نجات داد... حالا منتظر بودم شروع کنه به نوشابه خوردن تا بگم من یه سالی هست وبلاگتو میخونم که متاسفانه همینجور داشت به دروغ هاش ادامه میداد منم لذت میبردم...

حالا از فردا باید برم دانشگاه،

خدایا مارو با اونایی که دوست نداریم بهشون سلام کنیم اما مجبوریم ، چشم تو چشم نکن !

432 هرتز
۱۹ شهریور ۹۵ ، ۲۳:۴۴ ۳ نظر

یه مغازه هست توی جمهوری ، طبقه ی منفی یک پاساژ امجد به اسم عرفان الکترونیک ، کار تخصصیش توی فروش قطعاتی مثل سلف و ترانس های پالس هست چند باری رفتم ازش سلف بخرم هر بار گفتم: چقدر میشه گفت: هیچی صلوات بفرست...

چند وقت پیش میخواستم یه منبع تغذیه سوییچینگ طراحی کنم پس به قصد تلافی همه ی پول نگرفتن هاش ، رفتم اونجا، از هر نوع ترانس پالسش یکی دوتا گرفتم فکر کنم یه صد تومنی شد بعدش گفتم: چقدر میشه گفت: هیچی صلوات بفرست ! گفتم: اینجوری که نمیشه هربار میام یه چیزی بگیرم شما پولی نمیگیرید!!! گفت: من خوشم میاد دانشجو ها ی علاقه مند که کارهای الکترونیکی میکنند واسه همین پولی از شما نمیگیرم.

تقریبا روبه روی همین مغازه یه مغازه هست گرون فروش در حد مرگ و ماژول های آماده میفروشه که بیشتر مغازه هم دارن! خدا نکنه مجبور بشی از اونجا خرید کنی... اون سری یه چیزی میخواستم قیمت واقعیش کمتر از دو تومن بود ایشون گفت: سی تومن ! منو بکشند ازش خرید نمیکنم ولی خیلی واسم جالبه که همیشه بیشترین مشتری رو داره ! 

اینهمه تفاوت دو مغازه کنار هم توی ذهنم مثل پارادوکس دوقولوهاست. دوتاشون با سرعت نور توی دوتا جهت مختلف حرکت میکنن ولی اولی یه نیروی خاصی داشت توی ذهنم شتاب گرفته اما دومی حرکت نداره فقط به دلایل نسبیتی خیال میکنم با سرعت نور حرکت میکنه ، برای من اولی هیچ وقت پیر نمیشه و هیچ وقت نمیمیره ! 

432 هرتز
۱۸ شهریور ۹۵ ، ۲۳:۳۳ ۴ نظر

چند ماه پیش من اوضاع روحیم اصلا خوب نبود ، برای همین هر روز خودمو سرگرم میکردم و تنها سرگرمیم ساختن آهنگ بوده...یه بار یکی از این آهنگ هارو واسه کسی فرستادم اون گفت یکی میخواد روش دکلمه بخونه اجازه میدی منو هم جو گرفت خیلی شاد و خندون گفتم اهوم بخونه ...رو آهنگ دکلمه رو خوند واسم فرستادن این از آب در اومد: 


 

 

 

از اون جایی که خیال پردازی کردم با شنیدنش تمام تصوراتم له شد ...

 

 

432 هرتز
۱۶ شهریور ۹۵ ، ۲۳:۴۱ ۵ نظر

تنها ترین جزیره ، برای لحظه ای در صلح

زیبایی خود را به آتش کشیده...

اینجا هیچ چیز به اندازه ی تو

در شکل واقعیش نیست، گناه من

432 هرتز
۱۵ شهریور ۹۵ ، ۲۳:۴۳ ۲ نظر

انتخاب واحد دو سال پیش بود ،ترم سه بودم ،اون موقع ها جنگ بود قشنگ هر کی با صد نفر سواره نظام میومد واسه انتخاب واحد ، یه دختره سال بالایی نمیدونم چی شد ...فکر کنم دلش سوخت واسم اومد کمکم ، دستش درد نکنه واحد هایی گرفت که قشنگ اون ترم هیچی نخونده بودم معدلم 19 اینا شد. اما از اکثر اساتید اون ترم راضی نبودم...مخصوصا اونی که الآن رییس پردیس بین الملل شده...

تنهایی واحدی که خودم گرفتم الکترونیک 1 بود به قول کامپیوتری ها ،الکترونیکی ،با یه استادی نشناخته که کسی جرات نکرد بگیره  ! استادش تازه از فرانسه اومده بود خیلی شیک پوش و خوش تیپ ، کلا بهش نمیخورد استاد باشه :)))

بر خلاف استاد های دیگه با ما دوست بود به اسم کوچیک صدامون میزد، یه بار با دوستم گوشه ی دانشکده وایساده بودم مسیرشو کج کرد اومد به ما دست داد رفت دوستم پرسید کی بود گفتم استاد الکترونیک 1 ام.... تا مدت ها باور نمیکرد !

اما استاد عزیز نموند بعد اون ترم رفت کاش میموند کاش معشوقه ش رو ول میکرد به خاطر ما :))))من اگه استاد بشم یه روزی سعی میکنم شبیه اون باشم ...کاش استادهای ما به دانشجو ها بهای بیشتری میدادن..گاهی طوری برخورد میکنن انگار دانشجو خدمت کار اوناست در حالی که باید برعکس باشه! یا پروژه ای توی دانشکده کامپیوتر بوده ما روش کار میکردیم نصف حقمونو خوردن !!! (البته من به زور پس گرفتم !)

حتی من مورد هایی میشناسم بودجه دانشجو  دکترا شونو بالا میکشن !

فردا باید برم تو دل خطر !! دانشکده ی کامپیوتر !   :)))

432 هرتز
۱۴ شهریور ۹۵ ، ۲۳:۲۹ ۶ نظر
قضاوت کردن دیگران یکی از هیجان انگیز ترین کارهاست اما حیف که ما توی جایگاه قضاوت نیستیم.
432 هرتز
۱۳ شهریور ۹۵ ، ۲۳:۰۸ ۳ نظر
وقتی عزیزی میمیره آدم میفهمه که این دنیا ارزش این همه حرص خوردن های بی دلیل رو نداره ما هممون یه جسم فانی هستیم ... امروز من اینو فهمیدم دیدم باز تر شده دیگه برای چیز های کوچیک با دیگران بحث نمیکنم دیگه نباید بیخودی هر حرفی از دهنم دربیاد ممکنه فرداش من نباشم ،تونباشی ،اون نباشه ... 

صدای توفان دیشب توی شمال بهم گفت برای مردن چقدر آماده ای؟ من گفتم دلم میخواد قبل رفتنم کسی از دستم دلخور نباشه یعنی هیچ وقت نمیتونم واسه مرگ آماده شم.اما واقعیتش مردن سخته جدایی از بابا و مامان سخته جدایی از شمال و هزار تا چیز جذاب دیگه...
بر گشتم به تهران ،کاش میشد اینجا بهت نزدیک تر باشم واقعا چند سالی  هست چند سال نوری فاصله گرفتی ازم ، باز هم التماس میکنم برگرد ...کاش میشد مثل 16 سالگی تورو  نزدیک تر از رگ گردنم حس کنم.
432 هرتز
۱۲ شهریور ۹۵ ، ۲۳:۴۳ ۲ نظر

ترم جدید در راه است و فردا باید به اجبار انتخاب کنم درس های این دانشکده لعنتی رو بردارم متاسفانه اصلا فضای این دانشگاه رو دوست ندارم چقدر خوب که ارشد در راه است و اینجاست که کنکور بهترین راه فراره ، صدای اول میگه به سمت فضای سبز دانشگاه شهید بهشتی فرار کن ، صدای دوم میگه برو دانشگاه تهران از اون طرف پیاده میتونی بری شرکت ، صدای بعدی میگه مامانتو خوشحال کن برو شریف ، صدای آخر هم میگه علم و صنعت برو نزدیک خونه س ، و همه ی صدا ها پُلی فون میگن به اینجایی که هستی فکر نکن.

این دانشگاه رو همیشه دوست داشتم چون اما آدم های این دانشگاه رو نمیشناختم نه که همشون بد باشن نه فقط چند نفر هستن که توی المپیاد مزخرف بودن رقابت شدیدی با هم دارن البته خوب میدونم همه جا اینجوریه دلم فضای جدید میخواد تا افسردگی دربیام.یکی دیگه از کارهای خوب انتقال میزم از کنار تخت به رو به روی تختم میتونه باشه .

432 هرتز
۱۲ شهریور ۹۵ ، ۲۱:۳۰ ۶ نظر